«... و کلمههای گرانبارش ناگهان به تکّههای خشکوخالیی
صدای توگلويی فروکاسته میشوند.» ـــ يوجين تکر دربارهی بدبينی
در جهان بیمعنیتر از کلمههای افسردگی نيست. آنها يا به
طورِ تحتاللفظی بیمعنیاند، هذيانی و جنونآميز و ازهمگسيخته، يا چنان کليشهای
و بيروح و «همهاش هزاربار شنيده» به گوش میرسند که از هرگونه نشانگری (دلالت/اهمّيت)
بیبهره میمانند.
اگر افسردگی راهِ سومی برای بر زبان آوردنِ خودش نمیشناسد
(و نمیشناسد)، کلمههای او، هرچه باشند، هذيانی يا کليشهای، سرنوشتِ
مشترکی دارند: شنيده نمیشوند.
«چون غروب فرامیرسد، تاريکیی دَرتنيدهی شب آسمان را فرامیگيرد و موجبِ مرگِ خورشيد
میشود. ديگربار، عاطفههای خودکشانه را احساس میکنم که جانام را آلوده میکنند، از اين واقعيتِ پارهپاره وامیگسلندم، عذابِ نابايسته بر هستیام تحميل میکنند.
زمان يکباره يخ میزند، به نظر میرسد که ساعتها بیپايان میشوند. در تنهايی، اين
هستیی دلگير و تهی را از پيش میبينم. ناگهان، زخمها بر تنام شکل میگيرند و
سرخیی خونیرنگ گوشتام را لکّهدار میکند. با اينهمه، زخمها در جايیاند ديگرسان
از آنجا که پيشتر بودند. و آنگاه درد میآيد... دردی که اين روز را زندهام نگه
میدارد. دردی که، روزی نه چندان دور، به پايان خواهد رسيد.»
افسردگی ـــ بخشِ ۱
فراسوی ديوارهای همه ايمنی در دياری
انزجارآور چون بلندترينِ آسمانهای خداوند
دستانِ گرسنگیکشيده همچنان پديدار میشوند ـــ
چنگزنان به کندنِ تکّههايی از گوشت و ذهنام
و چون ريگها بر راهِ بیتغييرشان میخزند {؟}
به نظر میرسد که همهی وسيلهها متوجّهِ هدف {پايان} اند
دليلی برای ادامه دادن به زندگی وجود ندارد هنگامی که دليل
نمیتواند به دست آيد
امّا تسلّی در آنسوی تاريکی بود
در دياری که روشنايی و زندگی خانه دارند
با اينهمه مرگ خواهد آمد و آتشهای کرختیآور
تنها آنگاه ذهنام خواهد آراميد
زيرا من در اين جهان تنهايم
دربند و در محاصرهی مردگانِ زنده
با اينهمه سربلند ايستادهام چون خونام میريزد
از ژرفنای برشهای روی پوستام
خيانتديده
تاريکترين ترسهايم حقيقتی هراسآور شدهاند
و زخمها پنهاناند پس نمیتوانی درد را احساس کنی
زيرا من راهِ شوربختی و اندوه را برگزيدهام
و پوستام به پژمردن و پوسيدن ادامه خواهد داد
خوشبختی ـــ کجايی؟
اين رنج از ميان خواهد رفت؟
اين جنون بايد بازايستد وگرنه اين جهان را ترک خواهم کرد
چون واقعيت در خوابهای وحشتبار به هم میآيد
ترکِ زمين برای من فرامیرسد
و چون به مرگ نزدیک شوم، ترسی بروز نخواهم داد
اينجا به تو نياز دارم تا اين درد را تسکين دهی
زيرا میترسم که هرگز محو نشود
با اينهمه تو بسيار دوری و خون همچنان میريزد
گرمیات را احساس کردم ـــ نمیتوانم پوستات را لمس کنم
به ياد میآورم، چون که کارد گوشتام را نوازش میکند
و رنج و نوميدی را فرامیخوانم
با اينهمه اين کاریست که نمیخواهم بکنم
خونام زهرها را به خود میکشد
داروخورده و گيج ـــ ديوارها فرامیگيرندم
ذهنام بسيار بلند است ـــ جانام همچنان فرومیريزد
و عذاب فروکش میکند چون جان از کف میرود
نفسبريده، خوابِ جاويد را به اشارهيی فرامیخوانم
زيرا ديگر نخواهم زيست تا با تو باشم
چون چهرهات را میبينم که از ميانِ مه پديدار میشود
افسردگی ـــ بخشِ ۲
دربارهی زندگی میانديشم و احساسِ بيزاریی محض میکنم که
اينجا بر اين خاک به دام افتادهام
به همهی جانهای درگذشته که از اين سطحِ ويرانه رفتهاند
رشک میبرم
ساعتهای پيشرويم آکنده از ترساند، با ساعتهای بيداریام روبرو نخواهم شد
هرگونه خواستِ زندگی به سر رسيده
فقط میخواهم کپهی مرگام را بگذارم!
انديشهی احيای زندگی چيزی جز وهمِ ناب نيست
اين انگيزهی ناگهانی برای پايان دادن به زندگیام همچنان
در سرم طنين میاندازد
ایکاش که توانايیی نابود کردنِ کلِ نوعِ بشر را میداشتم
با اين حال میدانم که هرگز و هرگز به اين هدفام نخواهم رسيد
بيزارم از اين نژادِ انسانیی لعنتی به خاطرِ آنچه همهشان با من کردهاند
که رانده شدهام به سوی اين حالتِ ويرانگر
به راهنمايیی ديوانگی!
ایکاش که توانايیی نابود کردنِ کلِ نوعِ بشر را میداشتم
با اين حال میدانم که هرگز و هرگز به اين هدفام نخواهم رسيد
بيزارم از اين نژادِ انسانیی لعنتی به خاطرِ آنچه همهشان با من کردهاند
که رانده شدهام به سوی اين حالتِ ويرانگر
به راهنمايیی ديوانگی!
انديشهی احيای زندگی چيزی جز وهمِ ناب نيست
اين انگيزهی ناگهانی برای پايان دادن به زندگیام همچنان در سرم طنين میاندازد
فريادهای ياریخواهیام بيهوده بودهاند
نيازی نيست که اين فشارِ بیپايان را تحمّل کنم
جيغهای دردناکام بيصدا به گوش میرسند
راحتی را اکنون در مرگ يافتهام
خاموش در فکر فرومیروم... «چرا به اين زندگی ادامه میدهم؟»
خاموش با خود میانديشم... «هنگامی که بميرم، هيچکس
متوجّهِ درگذشتام هم خواهد شد؟»
دلمردگی
رؤياهايم همه مهآلودند
جز سرخی هيچ نمیبينم
اين بيزاری اکنون تقريباً به اوجِ حالتِ انجماد رسيده
چرا اينجا میمانم تا در گذرِ سالها ناتوانتر شوم؟
بسيار آشفتهام ـــ جانام پيوسته میميرد
نمیخواهم که با اين نژادِ انسانیی نزار همزيستی کنم
نيازی نمیبينم که آلودهی مرضی شوم که ناماش «زندگی»ست
حالتی از رنجِ روانی ذهنام را به دردِ بسيار دچار میکند
در اين حالتِ عاطفی
دچارِ دلمردگیام
انديشههای خشونتبار و قاتلانه
در ژرفنای ذهنام شکل میگيرند
در اين جاها خانه میکنند تا اين که ديوانه شوم
چرا زنده میمانم هنگامی که تنها میخواهم بميرم؟
بسيار غمزدهام ـــ جانام پيوسته میگندد
در محاصرهی شبحهای دوستدارِ زندگیام که از سرِ ناچاری هستند
ترسهايتان از مرگ پوشانده با کلمههای «خودکشی ناتوانانه
است»
رَسته از چنگِ زنجيرهای سنگينِ زندگی
تنام تهی از خون و ناتوان از آغوشيدنِ درد
با مرگ توان و زورم خواهد افزود
ناپديد که شوم بی پشيمانی
با مرگ اين خاکِ سستیگرفته را پشتِ سر خواهم گذاشت
تا با شب يگانه شوم
با مرگ توان و زورم خواهد افزود
ناپديد که شوم بی پشيمانی
با مرگ اين خاکِ سستیگرفته را پشتِ سر خواهم گذاشت
با شب يگانهام
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر