اشکهای من، از چه بازمیکشيد،
چه آرام نمیدهيد اين دردِ سخت را
که بر من دَم فروگيرد و دل گران سازد؟
پرستيدهام ليديا را
پدرِ دُرُشتخويش به زندان کردست،
چه او، دريغا، نگاهِ مهر بر من افکندست.
بيگنهْ دخترکْ گرفتارِ ديوارهايیست بلند آنچنان
که آفتاب بر او رسيدن نتواند؛
و آنچه بيش از همه میآزاردم
و تشويش بر غم میافزايد،
اين است که منام
مايهی رنجِ دلدارم.
با اينهمه، ای چشمانِ سوگوار، نمیگرييد!
اشکهای من، از چه بازمیکشيد؟
ليديا را، ای دريغ، از من گرفتهاند.
نازنين دخترکی کهش میپرستم،
در ميانِ ديوارهای بيرحم میپژمُرَد
و گويی که جان میدهم ـــ ليک
نمیميرم.
چون پذيرای مرگام
اينک که هر امّيد سوخته،
درآ و زندگیام به پايان بر،
لابه میکنم تو را، اندوهِ تلخ.
ليک میبينم که تا بيش
شکنجد مرا،
بخت مرگ از من دريغ میدارد.
پس، خدا را، اگر سرنوشتام
جز اشک از من نمیخواهد،
اشکهای من، از چه بازمیکشيد؟
چه آرام نمیدهيد اين دردِ سخت را
که بر من دم فروگيرد و دل گران سازد؟
ترجمهيی بود از متنِ قطعهيی از باربارا سْتْروتْزی (۱۶۱۹-۱۶۷۷)،
آهنگسازِ دورهی باروک، از پييترو دُلفينو، از روی ترجمهی انگليسی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر